سفارش تبلیغ
صبا ویژن


مینا عزیزی

این داستان واقعی یا خلاصه زندگی من به عشقم مینا
عزیزی هستش که برا هیچکس امیدوارم اتفاق نیفته...
این طور شروع شد که من سال دوم دبیرستان بودم
از مدرسه که تعطیل می شدم میرفتم سر کوچه مدرسه
دخترونه بخودمونم می رسیدیم حسابی هر روز تیپ
عوض میکردیم چه براتون بگم فشن به طوری که همه فکر
میکردند10 تا دوست دختر داریم ولی من اصلا نداشتم
تا یکروزچشم به یه دختری افتاد من خجالتی فقط نگاش
میکردم تا یک روز اوفتادم دنبالش تا خونشونو پیدا کنم
ایول خونشون منطقه با کلاس بود که همه میمردن که
دوست دختری داشته باشن که بچه اونجا باشه منم دیگه
بیشتر ازش خوشم اومد و فهمیدم با کی طرفم با یکی از
اون دخترای با کلاس البته این خیلی روم تاثیرگذاشت
منی که به هر دختری یه تیکه مینداختم و خیلی هم مغرور
بودم دیگه نسبت به این دختره کم آورده بودم و ازش میترسیدم
که بهش بگم دوسش دارم اخه پیش خودم فکرمیکردم اون از
اون دخترای پولدارکه به هیچکی محل نمیزاره ...........
منم هر روز سر کوچه مدرسه شون بودم تا اون بیاد که فقط
نگاش کنم یادش بخیر فقط به عشق اینکه ببینمش تازه هر موقه
میدیدمش واسه انکه که مثلا کم نیارم خوب نگاهشم نمیکردم
محل نمیزاشتم اگه اون نگام میکرد منم نگاش میکردم و گرنه
منم نگاش نمیکردم از شدت مغروری ولی حتما میرفتم سر
کوچه مدرسه شون و می دیدمش یا خودمو هر طورمیشد
نشونش میدادم اونم همیشه نگام میکرد از پیشم رد می شد بلندبلند
حرف میزدمیخندیدولی من اصلا مخم الانم از این چیزا نمی فهمه
که مثلا دختری که بهت علاقه داشته باشه اینجوری نخ بهت بده
منم ایکیوم ضیعیف که از این چیزا سر در بیارم بعد هر موقه
میرفتم سر کوچه مدرسه مینا اینا به همه دخترا حرف میزدم
ولی اصلا به این دختره حرف بزنم هر روزم برام سختر میشد
بطوری که نمی تونستم بیفتم دنبالش تا در خونشون از عشق زیاد
دیگه یواش یواش 3 ماهی گذشت تا به خانواده دوستان همه دیگه فهمیده بودند
که عشق من مینا عزیزی تو مدرسه هم تابلو بومما توی یه مدرسه غیر
انتفاعی بودیم و همه بچه ها از هم خبر داشتیم ما هم تابلو به قول گفتنی
مخ زن دختر بازخلاصه معلمونم خیلی با هم خوب بودیم درسمم
خوب بود اخه من تو بزرگسالان بودم ولی سنم از همه کمتر بود چون سری
بعد اظهر بود منم رفتم بزرگسالان همیشه معلممون میگفت تو آزادی
همیشه ساعت 5 تعطیل می شدیم ولی مدرسه مینا اینا خیلی از ما دور
بود و من انجوری نمی رسیدم ساعت 4:30که میشد من دیکه پا میشدم
چه  درس داشته باشیم چه نداشته باشیم منم کامپیوتر می خوندیم وآخر
زنگا هم درسی نداشتیم ما هم به عشق مینا هر جوری بودخودمو میرسونم
تا ببینمش یا طوری برنامه ریزی میکردم که تو مسیرم همدیگه رو ببینیم
عشقش تمام وجودمو گرفته بود شبا فقط به عشق مینا میخوابیدم ولی
اون اصلا نمی دونست اخه اونم سنی نداشت سال اول راهنمای بود
دیگه داشت عید میشد من شب تا صبح با خودم میگفتم فردا بهش بگم
که دیگه عید میشه منم دیگه نمیبینمش ولی به محض اینکه میدیدمش
همه چی یادم میرفت و هیچ حرفی نمی تونستم بزنم سر سفره عید میگفتن هر
آرزوی داشته باشی بهش میرسی منم فقط به مینا فکرمیکردم روزای عید خیلی
طولانی واسم بود منی که هر روز باید میدیدمش دیگه نبود منم به عشقش میرفتم
سر کوچه شون تا بلکه خودمو آروم بکنم و همش نگاه خونشون میکردم
ولی من اصلا نمی دونستم اینجان یا مسافرت دوباره بر میگشتم عیدم تموم
شد منم شاد شنگول چون دیگه مینا جونمو میدیدم دوباره مثل قبل
هر روز میدیدمش نشون دوستام  خانواده اونای که باید میدیدنش دیدنش
همه میگفتن این دختر تو رو دوست داره خیلی تابلو نگات میکنه ولی من میترسیدم
آخه من موقه اونو میدیدم فقط  احساس میکردم خودم نگاش میکنم اون
اصلا نگاه من نمیکنه دیگه  خلاصه بگم سال تموم شدمنم هیچی ازش خبر نداشتم
دیگه تابستون بیشتر موقه ها میرفتم سر کوچه شون رفت آمدم برام خیلی سخت بود
ولی به عشق مینا عزیزی میرفتم اونم یک چیزش خوب بود جای با کلاس بودند
که همه پسر دخترامیومدن اونجا منم پایه ثابت تا مینا اینا بیان بیرون برن خرید
اون همیشه با مامانش بود منم خودمو بهش نشون میدادم تابستونم تموم شد
دوباره اول مهردوباره مثل قبل عاشقتر از پیش مینا هم دوسم داشت خودم فهمیده بودم
ولی باز هم بهش نمی گفتم یعنی اینجوری عادت کرده بودم شاید اونم
می خواستم بهش بگم خلاصه عید شد منم گفتم بعد عید میدونستم مینا منو دوست داره
درسمم دیگه تموم شد آخه ما تو بزرگسالان ترمی می خوندیم تقریبا
یک سال ونیم سال دوم و سوم تموم شد یه دفترچه کنکورم پست کردیم اولین سال علمی
کاربردی بود که بدون کنکوردانشجومیگرفت و منم رد شدم بعد عید من دیگه آماده شده بودم
که به مینا بگم میخوامش رفتم سر کوچه مدرسشون که مینا تعطیل کنه که من بهش بگم
یه دکه روزنامه فروشی دیدم نوشته بود نتایج تکمیل ظرفیت دانشگاه
علمی کاربردی نگاش کردم اسم خودمو دیدم از خوشحالی داشم پر در میاوردم
تو شهر دیگه ای قبول شده بودم منم دیگه رفتم ثبت نام اینا مینا رو تقریبا
7یا 8 روزی ندیده بودم دلم داشت میترکید آخه تو خونه بهم گفتند تو که میخوای
بری دانشگاه باید تیپتو عوص کنی به قول گفتنی جلف نباشی پیرن آستین بلند از این
حرفا منم تو عمرم از اینا نپوشیده بودم خلاصه با تیپ جدیدم رفتم مینا رو ببینم
اون که منو دید جا خورد خندش گرفت با متلکم گفت ایول ولی اون نمی دونست
که من دانشگاه قبول شدم واز این به بعد نمیبینمش آره دیگه تموم که هر روز ببینمش
باید میرفتم سر درسام رفتم کرمانشاه دیکه نمی تونستم بیام  باید میموندم
تو شهر کرمانشاه کوچیکترین دانشجو اونجا بودم ولی کسی نمی دونست کوچکترین اونا
متولد 65 بود من 67 بودم روم نمی شد بگم بهم میخندیدند اونجا تو کلاسمون 45
دخترپسرا هم با من 4 پسرکه همه سنی ازشون گذشته بود یا کلا خنثی یا
بعد قیافه بودند آره دیگه من شده بودم پسر به قول اونا خوشگل کلاس
این دخترا بیچارم کرده بودند همه بهم متلک می نداختند پیشنهاد میدادند
ولی من عشقم مینا بود مینا عزیزی زندگیم همش تو این فکر بوده ام اعلان
مینا چکار میکنه اون که نمیدونه من کجام چه فکری در باره من میکنه
خیلی دلم براش تنگ شده بود دو هفته بود ندیده بودمش هر چی هم به دوستام میگفتم
برید بهش بگین که من دانشگاه قبول شدم هیچکدوم نمی گفتن منم همش تو فکر مینا بودم
دخترای کلاسمونم خوشگل بودند همشون باهم می خواستن دوست شن هم اتاقی های تو
دانشگاه بهم میگفتن خاک تو سرت مینا اعلان با یه پسر دیگه ای دوسته با این دخترا
دوست شو ولی من تو کتم نمیرفت فقط مینا جونم کم کم که با دخترای کلاسمون جور شدم
دیگه همه فهمیدن عشق من مینا عزیزی هستش به خدا همه میگفتن خوش به حال یکی
که این دختره رو ببینه که چه شاسی داره که من چقدر دوسش دارم همه بهم
میگفتن جون مینات خلاصه تو همه دانشگاه پیچید ماشالا دخترا هم که اطلاع رسانی شون
تو خبر پخش کردن بغیر دانشگامون شایدم تو کرمانشاه خلاصه همه میدونستن عشق من مینا
عزیزی هست ولی اصلا مینا می دونیست من کجام چه میدونست ه چقدر آدم میشناسش
شایدم اون موقه مینا فکر میکرده من دیگه نیستم یا اصلا فراموشش کردم
ولی من عشقم بهش زیاد تر شده بود خیلی دوسش داشتم شب تا صبح فقط به اون
فکر میکردم دیگه مینا رو ندیدم خردادم تموم شد من آمدم خونه ولی مینارو ندیدم
امتحاناتم داشت شروع میشد دلم واسه مینه یتیکه شده بود داشتم دیوونه میشدم
امتحاناتم تموم شدمرداد ماه بود برگشتم هر روز میرفتم سر کوچشون نمیدیمش دیگه داشتم
نا امید میشدم خیلی دلم براش تنگ شده بودهر روز حافظ باز میکردم سر نمازم همیشه دعا میکردم
یکی از روزای شهریور تو خیابون دیدمش من که داشت قلبم از جاش در میومد مینا
هم یک جوری نگام کرد عشق از چشاش میدیدم اونم خیلی لاغر شده بودفکر کنم خیلی ناراحت
بود ار دستم منم دستپاچه فقط دنبالش رفتم تا خونوشنو گیر بیارم رفته بودند پنچ کوچه پاینتر
منم خوشحال کی دوبار دیگه هم دیدمش میخواستم بهش بگم رفتم دانشگاه ولی مامانش باهاش بودومن
نمگفتم دوباره مهرشدمنم میخواستم برم تابستونم واسه انتقالی اقدام کردم رفتم رو برد دانشگاه دیدم اسممو
زده واسه انتقالی خوشحالشدم دیگه میدونستم میام مینا رو هر روز میبنم دوستای زیادی هم داشتم
میگفتن نرو ولی من به عشق مینا داشت دیوونه ام میکرد خلاصه اومدمدانشگاه شهر خودمون گفتن ما
نمیتونیم موافقت کنیم باید اول تابستون میومدی درخواست میدادی نا موافقت باهات کنن تازه تراز دانشگاه
کرمانشاه نسبت به اونجا هم کم بود دیگه مجبور شدم برگردم دانشگاه خودمونم میگفت تو دیگه نمیتونی اینجا بمونی
اخه فقط با انتقال من موافقت کرده بودند میگفتند باید بری خلاصه خودشون گفتند برو ملایر فکر کنم اونجا
با من موافقت کرده بود منم خسته شده بودم نه خونه گرفته بودم نه هیچ دوستی داشتم یک ماه از پاییزم رفته
بود رفتم مللایر دانشگاش خیلی کوچیک بود خونه هم گیرم نمیومد از عشق مینا هم داشتم میمردم
نرفتم همون موقه دفترچه آزاد اومد گفتم اینجا قبول میشم پست کردم خلاصه تو خونه هم بابام با درس خوندن
من مخالف بود دیگه بهانه هم دستش داده بودم اون خیال میکرد من نمیتونم درس بخونم خیلی فشار روم بود
همه فامیلامون میگفتند چرا نمیره نمیدونم اینو با یه دختر گرفتند از این حرفا مینا هم هر روز میدیدم
اونم دیگه اون مینا نبود اصلا نگام نمیکرد آخه منم خیلی گرفتار بودم شاید اون ازدست من ناراحت بود
ولی من دوسش داشتم دیگه چون که نگامم نمیکرد منم مغرور بهش نگفتم فقط دوباره میدیدمش تا دانشگاه آزاد
قبول شدم ایندفه بابام قول داد نرو دانشگاه ماهی 250 هزار بهت میدمکه نری دانشگاه منم خیلی حالم بهم ریخته
بود از اون طرف از دانشگاه از عشق مینا دیگه نرفتم دانشگاه بابام فقط دو ماه اول پول بهم داد
دیگه هم نداد با اینکه هم قول داده بود خلاصه دوباره هم دانشگاه قبول شدم بازم نرفتم عشق مینا کورم کرده بود
دفترچه واسه خدمت پست کردم برج 9باید میرفتم تابستونم مینا دیگه مثل سابق شده بود منو میدید
خوشحال میشد ولی نمی دونست دوباره می خوام برم این دفعه سربازی دیگه می خواستم بهش بگم اول مهر بود
دوباره مینا غیبش زد منم داشتم سکته میکردم هر روز میرفتم در مدرسه اش ولی اثری از اون نبود
خودم مگفتم شاید ازدواج هزاز یک جور فکر دیگه داشت برج 9 میومد تقریبا آخرای آبان بود
که مینا رو اتفاقی فکر کنم اومده بود پروندشو از اون مدرسه ببره دیدمش به محض اینکه منو دید
وایستاد با دوستاش بود داشت اشاره میکرد این همون پسره هست منم که داشتم از خوشحالی میمردم
باورم نمیشد این مینا هست که این جوری منو دوست داره آخه من نا امید شده بودم سوار ماشین شدن رفتن
تا بخودم اومدم خوب دوباره رفت منم که نمیدونستم کجا میره ولی اینو متما بودم که منو دوست داره
درسته که نمیدیدمش ولی همین واسم کافی بود ولی سرنوشت با ما خیلی بد بود به محض اینکه میخواستم
دوستشیم یه اتفاقی میوافتاد 86/9/18 من باید میرفتم 10 آذر بود مینا دوباره اونجا دیدم
با یه دختری بود از اونجا رد شد منو بهش نشون میداد دختره بهم گفت تو همونی که دختر خاله من ازت تعریف میکنه
خوش به حالت ولی داشت به مینا هم میگفت پسر خوبیه رفتم دنبالشون خونشونو گیر آوردم ولی افسوس
دیگه دیر شده بود منم باید میرفتم هر جور شد مدرسه شو هم گیر آوردم تو یه غیر انتفایی بود
منم دیگه رفتم خدمت ولی اصلا مینا خبر نداشت که من میخوام برم شاید واسه این نگفتم بهش چون میترسیدم از دستش بدم
یا خودمو پیشش کوچیک کنم آخه مینااینا خیلی با فرهنگ بودم من پیش خودم میگفتم برم بهش بگم سربازم درس نخوندم
منم غرور داشتم نمخواستم مثلا پیشش کم بیارم خلاصه به هزار و یک دلیل رفتم خدمت 3 ماه آموزشی
اصلا مینا روندیدم دیکه عادت کرده بودم به دوریش همه دوستام تو خدمت مینا رو میشناختن امدم بعد ار سه ماه
پنج روز مرخصی داشتم رفتم سر کوچه شون مینا منو که دید جا خورد خیلی افسرده به نظر میرسید با حجاب شده بود
ولی روز بعد که رفتم اصلا نگام نکرد اونم خیلی مغرور بود آخه از این دخترای بود که همه آرزوشو داشتن اونم دختر پر ادعای
بود کم نمیاورد اصلا از پیشم رد که میشد انگار منو نمیشناخت خلاصه منم دوباره رفتم سر خدمت یک ماهی یک بار میومدم
مرخصی اونم پنج روز ولی تو چون تو سپاه بودیم موهامون میزاشتند بلند شن دوباره عید شد من مرخصی بودم خلاصه دیگه مینا
ندیدم ولی عاشقش بودم اصلافقط فکرم پیش مینا بود با اینکه منو تحویل نمیگرفت ولی دیگه عشق من به مینادیگه
واسم همیشگی بود  چهار سالی بود من عاشق مینا بودم همه خانواده دوستای قدیمیم میگفتن مینا تموم حیف نیست از فکر
این دختره بیا بیرون اون الان دوست پسر داره دختری به این با کلاسی پای تو وای نمیسه بی خیالش شو خودتو عذاب نده
آخه همه فکر میکردند من 10 تا دوست دختر دارم به قیافم نمیومد عاشق یه نفر باشم از اینم میترسیدم آخه مینا از
من خبر نداشت شاید هزار تا فکر اشتباه میکنه نسبت به من آخه حقم داشت به مهض اینکه با هم خوب میشدیم
من دو سه ماهی غیبم میزدازبد روزگار بود تا اینکه خرداد امدم مرخصی موهامم بلند شده بود اصلا کسی نمیدونست
که سربازم یه کمی مینا بهتر شده بود دو سه باری دیدمش من که اصلا نزدیکم که میشد تمام دستو پام میلرزید
اونقدر عاشقش بودم دیگه اصلا نمی تونسته ام بهش بگم دیگه هم مینا عادت کرده بود به دوری من یک ماهی هم یکبار
که میدید دیگه مثل قبلا قهر نمیکرد تابستون بود منم تو مرخصی نهایتش همش به عشق میناهر روز سر کوچه شون یک یا دو بار
میدیمش اونم که طبق معمول با مامانش دیگه مهر شد رفتم سر کوچه مدرسه شون مینا منو که دید  خوشحالی ار صورتش
تابلو بود یک دوست قدیمی هم داشتم که مینا میشناختش آخه با من دیده بودش این چند سال این پسره همیشه منو
سرزنش میکرد از عشق مینامیگفت این دختره ارزش این همه عشق تو رو نداره فرداش که رفتیم سر کوجه مدرسه مینا اینا
اونم باهام بود همین جوری الکی گفت من میخوام یه کشیده بزنمش دیگه اعصابمو خراب کرده منم اگه جرات داری برو بزنش
ای کاش نمگفتم جدی جدی رفت بزنش زدش به اونجوری محکم زدش که خودش میگفت تا حالا هیچکی رو اینجوری نزدم بعد بی شور
گفت موقه که رفتم بزنمش خیال میکرده من میخوام شماره تو رو بهش بدم خودش وایستاده آخه مینا کامل دوستمو میشناخت
ولی واسه اینکه کم نیارم پیش تو زدمش آره دیگه جدی جدی اعلان مینا خیال میکرد من به دوستم گفتم بزنش دوستمم دچار
وجدان شده بود میگفت موقه ای که زدمش چشاش برق میزده خیلی معصوم بوده میگفت این عاشقه توهست ولی چه فایده
من حتی جراتم نکردم برم سر کوچه شون آخه میگفتم میدم به پلیس از عشقش داشتم دیوانه میشدم رفتم دوباره سر خدمت
ولی ای کاش  این اتفاق نمی افتاد از اون روز به بعد یکی از دوستامو فرستادم بینم حالش خوبه یه نه گفت مینا نصف شده
خیلی افسرده شده خیلی تابلو هست منم تا سه ماهی اصلا نمیرفتم سر کوچه مدرسه شون فقط از دور میدیدمش که میومد خونه
جراتشو نداشتم خودمو نشونش بدم همیه فکرم مینا بود بعد از مدتی می رفتم میدیمش ولی اون از من نفرت داشت
منو که میدید از کوچه دیگه ای میرفت ولی من دوسش داشتم اصلا ار رو نمیرفتم آخه تقصیر من بود هر کاری که میکردم
که باهاش حرف بزنم یا ازش معذرت خواهی کنم نمیشد منو که میدید فرار میکردخیلی سخت بود برام ولی من دوسش داشتم
زمستونم اومد خدمتم اوفتاد تو شهر خودمون دیگه آخراشم بود من هر روز میرفتم سر کوچه شون به خدا تو بارون برف نوشتنش
خیلی آسونه ولی خیلی سخت بود منم شرایط خوبی داشتم که با دخترای دیگه دوست شم ولی من کارم از این کارا گذشته
بودزندگیم مینا عزیزی عشقم همه وجودم مینا بود هر روز می دیدمش ولی اون اصلا به من توجه نمیکرد من عاشق اون بودم
اون نفرت از من داشت سربازیم تموم شد مینا اصلا خبر نداشت من خدمتم 87/12/18تموم شد بعد عید رفتم مینا رو ببینم
دوباره میرفتم سر کوجه شون احساس میکردم مینا یه کمی نسبت به من علاقه داره با این که نشون میداد از من
بعدش میاد ولی من امید داشتم تا یک روز با مامانش دیدمش یکدفه مامنش برگشت من نمیدونستم میخواد با من حرف بزنه
اومد گفت دست از سر دختر من بردار تو ولگرد خیابونی هستی مینا بهم گفته پارسال ازش خواستگاری کردی من داشتم شاخ در میاوردم
آخه من کی اینو گفتم گفت من دختر به پسری که درس نخونده سربازی نرفته نمیدم برو دختر من واسه تو لقمه خیلی بزرگییه
به تو خیابونی که ول میگردی دست از سرش بردار برو دیگه نبینمت و......................................
آخه اون چه میدونست که من چی کشیدم منم دیگه از اون موقه که اعلان 1388/7/24 هست دیگه نرفتم سراغ مینا آره
جوونیم تموم شد از درس از همه چی به خاطر عشق به مینا اعلانم نمیدونم چکار کنم برم دنبالش نرم دلم براش تنگ شده اعلانم با اینکه
از درسام جا موندم تغییر رشته دادم به عمران آب فاظلاب میخوام بخونم ولی نمی دونم به قول مامان مینا برم دنبال درسام
خلاصه اینا رو نوشتم بخدا دقیق در مورد زندگی من هست هالا نمیدونم من خیلی عاشقم نمیدونم اصلا مثل من هست ولی هیچکی باورش نمیشه
که پسری اینجوری باشه ولی نوشته هام دقیقااینا شاید بیشتر معلوم کنه که چی شده امیدوارم کسی مثل من نشه اگه خواستین نظر بدین
در مورد من مینا اینم آیدیم  aiclin_m@yahoo.com نظراتتونو واسم ایمیل کنید مرسی


زندگی شهد گلی است که زنبور زمانه میمکدش
آنچه میماند عسل خاطره هاست

 

 

 

 


 


نوشته شده در یکشنبه 88/7/26ساعت 3:35 عصر توسط مینا عزیزی نظرات ( ) | |


:قالبساز: :بهاربیست:

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس